...... چه کنم با تفدیر ؟ .......

من نمی دانم نمی فهمم سرنوشت کیست چیست
خانه اش کدامین راه و همراهش کیست


تو اگر می دانی تو اگر می فهمی تو اگر می بینی
  به من بگو

 
تا بگویم بدهکار است به من
تا بگویم طلبی دارم ازش
طلبی همچون عمر

 
او اگر می دانست ، تقدیر اگر می فهمید سوالی می کرد ز من:
ای دوست چه کنم با تقدیرت؟

ولی حیف که نه می داند که نه می فهمد و نه دارد احساسی
 
******
باور کردم که سرنوشت چشماش کوره نمی بینه ******
 

..... آن شب ......

تو نمی دانی بودنت آن شب چه صدایی کرد در شهر
  روزی آفتابی و گرم که به سختی می شد نشانی از دل خود پیدا کرد
و حال شب پر از تاریکیه محض
   شوق گریه توی چشمام ، یادم آوورد دلتنگی های خاموشم رو

تو نمی دانی اگر نبودی آن شب می شکستم همچون  قبل

آمدی با آمدنت هم صدا کردی دلم را با نم نمت
اوج گرفتیو دلم را آزاد کردی از غمش

تونمی دانی چه اشک ها از چشمانم آمد و گفتم که باران است

چه لرزیدن ها کردم از گریه و گفتم که سرد است هوا
 

در همان حال و هوا بودم که خیالم رنگ گرفت و در دلم طغیانی کرد یادم آمد دلیل اشک هایم
خط چشمانم به دنبال دورترین قطره ی باران رفت و یادم آمد دوری فاصله اش

باران بهانه ای بود برای گریستن و گریستن بهانه ای بود برای دلتنگی هایم              

هنوز هم سردی فاصله ها در یادم مانده

ای که دور از من و در قلب من

با خبر باش که دنیای منی

شادیــــــــــــــــــــــت ، شادیه من

غصه ات ، غصـــــه ی من

قلب تو خانه ی من

خانه ات قبله ی من